به نام خدایی که در این نزدیکیست...

روزنوشت های کوتاه من!

به نام خدایی که در این نزدیکیست...

روزنوشت های کوتاه من!

سلام.

یه چندوقتی هست درگیرم باخودم،با امیرحسین، همه ش بهونه گیری و دعوا و بحث!

نمیدونم چمه... خودم اعصابم خورده ازدست خودم. بهم ریختم بدجوووور. هی میخوام کنترل کنم خودمو وچیزی نگم هی نمیشه! چیزای بی اهمیت به قدری برام مهم شده که خدا میدونه...

هی میگم نکنه خبریه بهم ریختنم واسه بچه و این چیزا نباشه،ولی خب مطمئنم خبری نیست!

دعا کنین روبه راه شم...

پ ن:تو این یه هفته تنها خبری که باعث شد ازته دل خوشحال شم و خنده به لبم بیاد و دلم قنج بره ،دیدن عکس فاطمه اسرای عزیزم بود....جیگریه برا خودش!

ایشالا که زهرا روزبه روز بهترشه و ما بیایم دیدنش!:*

الان دیگه وارد روز پونزدهم شهریور شدیم... سالگرد عروسی مون. دقیقا یک سال پیش همچین شبی ما وارد خونه مون شدیم و باهم قول و قرارایی بستیم....

خبدیگه از اونجایی که یک سال گذشت و اومدن این گردوخاک، خونه تکانی رو برامون واجب کرد.

پنجشنبه که امیر اومد خونه،و من دروضعیت قرمز به سر میبردم،دید خونه همچنان درهمان وضع هست! گفت بیا جمع وجورکنیم واشپزخونه بشوریم و تمیزکاری کنیم. خداییش خسته شدییم ولی خونه برق افتاده بود! خصوصا پرده!

شب قبلش امیرحسین عدس پلو درست کرده بود عاااالی!نهارم همونو خوردیم! شام مادرشوهری کشک بادمجان دادن برامون به همراه کتلت و سالادکلم وسبزی و...! (دلش به حال امیرحسین سوخته بود !!که کار کرده بود!)

جمعه هم تا بلندشدیم از خواب و ...ساعت ۱۲بود صبحانه خوردیم! امیرباید میرفت پایین طلق در پارکینگ میزد به همراهی پدربزرگ و همسایمون!

اومد بالا ساعت سه بود. مامانم زنگ زده بود بگه شام بریم خونه شونامیرگفت شمابیاید اینجا! و قبول کردن!!

افتاده بودیم رو دوور تند!! تازه قول داده بود به مامانش که نهار بریم اونجا! وضعیتی بود برا خودشااا.

به هرزحمتی بود سریع رفتیم وبرگشتیم. و خرید کردیم و تاساعت ۷-۷:۳۰ مرتب کردیم خورده ریزا رو.

بیست دقیقه به هشت بود که رسیدن مامانم اینا. به مادرشوهرمم گفتیم بیان با بچه ها ولی نیومدن به دلایلی(کباب و کوهسار)

مامانم اینا محرکی بودن واسه تموم شدن کارای ما!!

وقتی دیروز بعد مهمونی از خونه خاله ش،وارد خونه میشی و جز خاک چیزی رو نمیبینی...

وقتی پریروزش خونه رو جارو گردگیری کردی و دوباره از اول باید انجام بدی همه ش رو...

وقتی خدا باهات لج کرده!

وقتی میری تو فاز بی اعصابی اخرشب!

فقط با دلداری و صحبت های شوهرت اروم میشی.


دیشب یه شب خاص بود،همراه بغضم،میخندیدم و شادی میکردم. 

بماند که دیر رسیدیم، به امیر گفتم فقط منتظرم عروسی مسعود(دوس تصمیمی ش!) بشه... چنان دیر کارامو میکنم که دیربرسی!

البته خودمم گیر بودم. موهامو میخواستم سشوار کنم،یهو داغ کرد سشوار و بصورت خودکار(!) خاموش شد سشوار!!!

نصف موهام سشوارداشت و لخت بود نصف دیگه ش وز و فر!

هیچی دیگه اتومو رو زدم به برق! اتو کردم . صاف شد ولی خب پایینای موهام سیخ سیخ. دیدم خیلی ناجوره،بابلیس فر رو زدم به برق. اینقد سر موهام اعصابم خورد بود که پشت موهامو نکشیدم اصلا. امیر که اومد و دید پشت موهام صافه دوطرف بغلش فر، گفت زشته و یاهمه رو فر کن یاهمه رو صاف.

هیچی دیگه دادم به امیر که پشت موهامو فر کنه... و از اونجایی که مردا هیچگونه استعدادی در این کارا ندارن،داغون فر شد موهام!

خلاصه که هشت راه افتادیم بالاخره وهشت ونیم رسیدیم!خداروشکر خلوت بود نسبتا.

وارد سالن شدم. فقط ریحانه رو میدیدم، یهو صدای مامانش اومد به گوشم: سلام فرناز جان.... و فقط سرچرخوندم و دیدمش و بغلش کردم و زدم زیر گریه.... مامانش میگفت گریه نکن ارایشت خراب میشه و... اومدم دور ریحانه و پیش دوستاش که حلقه زده بودن وایسادم و دست زدم براش،یهو که چرخید ،وسط رقصیدن،منو دید... اومد جلوو بغل و... گفتم خیلی نااز شدی ریحان. گفت مرسی چرا اینقد دیر اومدین؟ و....

تصور ریحان تو جایگاه عروس برام خیلی سخت بود،ولی خداروشکر خیلی ناز شده بود..

بعد ریحانه نوبت دیدن سارا بود! شوکه شدم از دیدنش،یه سری خیلی کوتاهم تو بغل اون گریه کردم!

رقص تمام شد! خلعتی های خانواده عروس به خانواده دامادو ریحان داد همراه با چاشنی رقص!

یکم که گذشت و با سارا ومهسا وسیمین حال واحوال کردیم دلم طاقت نمیوورد ،رفتم پیش ریحان تو جایگاه عروس!

یکم حرفیدیم و از سختیای روز عروسیش گفت و خستگیاش و... یکم از فامیلاشون که میشناختمو دیدم و سلام علیک و... زهرا زنگ زد! بصورت کاملا یهویی ساعت ۳ زنگ زدم به زهرا و گیر دادن که بریم امشب عروسی ریحان و....  راضی شد که بیاد! بماند که برنانه اومدن زهرا و شوهرش ،خودش یه پسته(!)، مهم این بود که اومدن و ریحان از دیدن زهرا جیغ نسبتا خفیفی کشید تو جایگاه!!!

القصه که دوست ماهم عملا به مرغا پیوست!

اخرشب با اس ام اس محجورانه من به امیر، قرارشد بریم دنبال عروس!

تو راه ما وزهرا اینا و دوستای اقا سخودمونو خفه کردیم ازبس بوق زدیم!! 

رسیدیم خونه . کمی تاقسمت زیادی معطل شدیم تا وارد خونه بشیم! تاگوسفندو سر ببرن و فیلم و دست به دست و.... همیشه از شهرکا بدم میومد بخاطر اینجور مقرراتش! 

یه سر رفتیم خونه شون و حرفای اخرباریحان و وخدافظی با مامان وباباش و....

بابای ریحان حرف خوشگلی زد،گفت: ایشالا همیشه وهمه جا همینطور دوست بمونید و پشت هم باشید وهمو تنها نذارید. چون تنها کسایی که با ادم میمونن فقط دوستا هستن.فامیل ممکنه ازهم دور شن ولی دوستا ول نمیکنن همو....(مضمونش این بود..!)

به پایان امد این دفتر،حکایت همچنااااااان باقیست!

انشاالله که زندگی خوب وخوشی رو سپری کنن زیر سقف خونه شون و زیر اسمون خدا و درپناه لطف خدا.

تموووم شد....

بالاخره شب عروسی بهترین دوستمم رسید!

هم براش فوق العاده خوشحالم هم برا خودم ناراحت...

اخه اون موقع که عقد بود چندوقت به چندوقت باهم میحرفیدیم و تک وتعریف میکردیم. حالا که دیگه مشغله ش زیاد شده و معلوم نیست کی به کی صدای همو بشنویم!

بهترین دوست زندگانی م، امیدوارم روزها وشبای خوب و خوش و شادی رو تو خونتون سپری کنید و خوشبخت باشید.

خیلی دوست دارم اولین نفر تو سالن باشم ولی نمیشه گویا...ایشالا همسر جان بتونن زودتر بیان خونه که حرکت کنیم.

جای زهرا هم خیلی خالی میکنم!! امیدوار اشنا ماشنا زیاد ببینم!

با ارزوی خوشبختی مضاعف!

+ خیلی سعی کردم متنی بنویسم که وقتی دوباره میخونمش اشکم درنیاد! ولی اون چیزی که تو دلم بود رو ننوشتم ریحون...اینقدام بی سواد نیستم! و بلدم درست حسابی و منظم قافیه بندی کنم!ولی بغضم اجازه نمیده....

بالاخره خواهر چندین وچند سالمه دیگه...میخوام تو لباس عروس ببینمش....

+خدایا توانی بهم بده دیدمش نزنم زیر گریه!


عصبی م... و دیگر هیییییچ

خسته شدم از بس aa بازی کردم. چشام دو دو میزنه دیگه.

+اقای نخودکی و یس هاش جوابگو خواهند بود...ان شاالله

+همین دوخط حال نوشت کلی ارومم کرد. بدعایید به حالم.

وقتی از یه ماه قبل مهمون دعوت کنه مادرت اونم بخاطر اینکه یکی از دوستای خانوادگی قدیمی که چندین و چندساله باهم دوستیم و چندساله دخترش به خاطر شوهرش لندنه و هرازگاهی برای پایان نامه وکارای درس و دانشگاش میومد اینجا و همومیدیم و... بعد مدتها باشوهرش اومدن  ایران و بعدشم میرن که بمونن و دیگه چندسال یه بار میان بجای چندماه یه بار...

در مقابل بطور یهویی مادرشوهر م خاله امیرحسین و دومادهاشون قرارمیذارن دقیقا توهمون روز برن ماکو.

الان باید چیکارکرد بنظرتون؟؟

هم مهمونی دوستامونو نمیشه بهم زد و جلوعقبش کرد،هم مسافرتو....

اولش عصبانی شدم و کنترلمو ازدست دادم. یکم صدام و لحنم عوض شد با امیر.

خونه مامانم اینا بودیم، من بودم وامیروستاره. تااخرشب فکراموکردم  ،دیدم واقعا نمیشه کاریش کرد. اخرشب که اومدیم خونه خودمون به امیر گفتم حالا که نمیشه هردوطرف رو یکم تغییر داد، خودت تصمیم بگیر چیکارکنیم. منم جلوی هرکسی که بخوادمخالفت کنه وایمیستم. تو فقط راضی باش از انتخاب بقیه ش با من.

هنوز تصمیم گرفته نشده،میگم بهتون کدوم راهو انتخاب میکنیم! منتظرباشید!!

باشروع ماه رمضوو ٬پا درد امیرم شروع شد... گوشه کردن ناخن پاش داشت عذابش میداد. میدونستیم باید جراحی بشه٬ گفتیم بذاره برا بعد ماه رمضون که دل غشه نگیره و .... ونگیریم!!

ارثی بوذ٬ باباشم داشته این مشکلو٬ دوبارجراحی کرده تا خوب شده. ناخن از بغل شرومیکنه به رشد ومیره زیر پوست و گوشت و...

هفته پیش شنبه یکشنبه بود ساعت ده وخورده ای بود که پاشدیم بریم بیمارستان محب. گفت الان اورژانس بازه وکلینیک فردا هشت صبح زنگ بزنید.زنگ زدیم٬واسه شنبه وقت داد که بریم پیش دکترمنوچهری واسه عمل

از اونطرف مادرشوهرم یه دکترمعرفی کرد که خیلی تعریفشو شنیده بود و... زنگ زدیم به اون گفت چهارشنبه ساعت نه شب اینجا باش! 

گفتیم چهارشنبه رومیریم اینجا٬ شنبه م بیمارستان٬ بالاخره پیش یکی میره واسه عمل دیگه...

چهارشنبه شد٬ شب رفتیم دکتر٬مادروپدرش هم اومده بودن. قراربود یه ویزیت ساده بشه٬ ولی کشیده شد به عمل...

خیلی بد بود خیلییی٬امپول بی حسی رو که داشت میزد٬ کمر امیرم از رو تخت بلند شد طفلکی از زور درد...

خیلی خودمو کنترل کردم گریه نکنم بادیدن امیر تو اون حالت...موفق هم شدم البته. پدرشوهرم به زوووور منو برد یه گوشه دور از اتاق امیر حسین نشوند.

طفلک فقط گاز میگرفت لبشو و کمرشو بالا پایین میبرد از درد. الهی بمیرم براش خیلییی دردکشید.

کارش تموم شد. منتظر تموم شدن سرم بودیم.حالم بد بود ضعف کرده بودم. پای امیرو نمیتونستم نگاه نکنم... 

ماپرشوهرم حواسش بود و رانی گرفته بود برا امیر،یه دوتا قلپ منم خوردم.

اومدیم خونه مادرشوهرم. چای خوردیمو و اومدیم خونه خودمون.

اشکم دم مشکم بود ولی برا روحیه امیرم نمیتونستم گریه کنم. همین مونده بود اون با اون حال و دردش بخواد منم اروم کنه. یکم اومدم اشپزخونه به هوای جمع کردن و... نشستم رو زمین،یکم نفس عمیق کشیدم و سعی کردم پر انرژی باشم .

جای پای امیرو رو تخت درست کردم و قرصاشو دادم و خوابیدم.

باهر غلت امیر از جا میپریدم. یکم درد داشت. 

فرداش باهمون پا رفت شرکت. برای نمایشگاهشون باید دنبال کاراشون بودن که مسؤلیت این کارام با امیرحسین بود.

پنجشنبه مامان اینا اومدن. 

جمعه پدربزرگ و دایی و خاله امیر اومدن. خاله منم زنگ زد.

شنبه یکشنبه م بود که عمه نسرینم زنگ زد و سراغ احوال گرفت.


خب دیگهههه

تبریک به من

تبریک به توو

تبریک به اوبی

تبریک به حسن

تبریک به همه...!

توافقم انجام شد و.... باید بریم خرید!!!

آقاااااااااا  یکی جلوی این توافق رو بگیره!




۵۰۰ تومن بردم سوپرمارکت، هر چی خرج میکنم تموم نمیشه!!:]

+امیدوارم به نفعمون باشه... دراینده پشیمون نشیم!

وقتی یهویی قرارمیذارن باهات که بریم بیرون، به صرف دیدن نمایش فصل شیدایی!

خواهرشوهرامو میگم، با خواهرشوهرشون برنامه داشتن که برن ببینن نمایشو، اسم وشماره ملی مارو هم میدن که بریم باهاشون.

خوب بوود، خیلیییی بیشتر از اونی که فکرشو میکردم هیجان داشت! البته گریه هاشم بماند.....

غبار ولی یه چیز دیگه بود خداییش!

دست تمامی دست اندرکاران فصل شیدایی دردنکنه، دست مریزاد واقعا گل کاشتن.

+ ازهمه قشری اومده بودن! دوتا دوست بودن یکیش چادری یکی مانتویی، چادری اخرش میگفت واای چقد قشنگ بود، مانتویی جواب میداد واااااکجاش قشنگ بود، وقتم حروم شد  همه ش....

واکنشای اخرش جالب بود!