- ۹۴/۰۶/۰۹
- ۱ نظر
دیشب یه شب خاص بود،همراه بغضم،میخندیدم و شادی میکردم.
بماند که دیر رسیدیم، به امیر گفتم فقط منتظرم عروسی مسعود(دوس تصمیمی ش!) بشه... چنان دیر کارامو میکنم که دیربرسی!
البته خودمم گیر بودم. موهامو میخواستم سشوار کنم،یهو داغ کرد سشوار و بصورت خودکار(!) خاموش شد سشوار!!!
نصف موهام سشوارداشت و لخت بود نصف دیگه ش وز و فر!
هیچی دیگه اتومو رو زدم به برق! اتو کردم . صاف شد ولی خب پایینای موهام سیخ سیخ. دیدم خیلی ناجوره،بابلیس فر رو زدم به برق. اینقد سر موهام اعصابم خورد بود که پشت موهامو نکشیدم اصلا. امیر که اومد و دید پشت موهام صافه دوطرف بغلش فر، گفت زشته و یاهمه رو فر کن یاهمه رو صاف.
هیچی دیگه دادم به امیر که پشت موهامو فر کنه... و از اونجایی که مردا هیچگونه استعدادی در این کارا ندارن،داغون فر شد موهام!
خلاصه که هشت راه افتادیم بالاخره وهشت ونیم رسیدیم!خداروشکر خلوت بود نسبتا.
وارد سالن شدم. فقط ریحانه رو میدیدم، یهو صدای مامانش اومد به گوشم: سلام فرناز جان.... و فقط سرچرخوندم و دیدمش و بغلش کردم و زدم زیر گریه.... مامانش میگفت گریه نکن ارایشت خراب میشه و... اومدم دور ریحانه و پیش دوستاش که حلقه زده بودن وایسادم و دست زدم براش،یهو که چرخید ،وسط رقصیدن،منو دید... اومد جلوو بغل و... گفتم خیلی نااز شدی ریحان. گفت مرسی چرا اینقد دیر اومدین؟ و....
تصور ریحان تو جایگاه عروس برام خیلی سخت بود،ولی خداروشکر خیلی ناز شده بود..
بعد ریحانه نوبت دیدن سارا بود! شوکه شدم از دیدنش،یه سری خیلی کوتاهم تو بغل اون گریه کردم!
رقص تمام شد! خلعتی های خانواده عروس به خانواده دامادو ریحان داد همراه با چاشنی رقص!
یکم که گذشت و با سارا ومهسا وسیمین حال واحوال کردیم دلم طاقت نمیوورد ،رفتم پیش ریحان تو جایگاه عروس!
یکم حرفیدیم و از سختیای روز عروسیش گفت و خستگیاش و... یکم از فامیلاشون که میشناختمو دیدم و سلام علیک و... زهرا زنگ زد! بصورت کاملا یهویی ساعت ۳ زنگ زدم به زهرا و گیر دادن که بریم امشب عروسی ریحان و.... راضی شد که بیاد! بماند که برنانه اومدن زهرا و شوهرش ،خودش یه پسته(!)، مهم این بود که اومدن و ریحان از دیدن زهرا جیغ نسبتا خفیفی کشید تو جایگاه!!!
القصه که دوست ماهم عملا به مرغا پیوست!
اخرشب با اس ام اس محجورانه من به امیر، قرارشد بریم دنبال عروس!
تو راه ما وزهرا اینا و دوستای اقا سخودمونو خفه کردیم ازبس بوق زدیم!!
رسیدیم خونه . کمی تاقسمت زیادی معطل شدیم تا وارد خونه بشیم! تاگوسفندو سر ببرن و فیلم و دست به دست و.... همیشه از شهرکا بدم میومد بخاطر اینجور مقرراتش!
یه سر رفتیم خونه شون و حرفای اخرباریحان و وخدافظی با مامان وباباش و....
بابای ریحان حرف خوشگلی زد،گفت: ایشالا همیشه وهمه جا همینطور دوست بمونید و پشت هم باشید وهمو تنها نذارید. چون تنها کسایی که با ادم میمونن فقط دوستا هستن.فامیل ممکنه ازهم دور شن ولی دوستا ول نمیکنن همو....(مضمونش این بود..!)
به پایان امد این دفتر،حکایت همچنااااااان باقیست!
انشاالله که زندگی خوب وخوشی رو سپری کنن زیر سقف خونه شون و زیر اسمون خدا و درپناه لطف خدا.
- ۹۴/۰۶/۰۹