- ۹۴/۰۵/۲۶
- ۱ نظر
عصبی م... و دیگر هیییییچ
خسته شدم از بس aa بازی کردم. چشام دو دو میزنه دیگه.
+اقای نخودکی و یس هاش جوابگو خواهند بود...ان شاالله
+همین دوخط حال نوشت کلی ارومم کرد. بدعایید به حالم.
عصبی م... و دیگر هیییییچ
خسته شدم از بس aa بازی کردم. چشام دو دو میزنه دیگه.
+اقای نخودکی و یس هاش جوابگو خواهند بود...ان شاالله
+همین دوخط حال نوشت کلی ارومم کرد. بدعایید به حالم.
وقتی از یه ماه قبل مهمون دعوت کنه مادرت اونم بخاطر اینکه یکی از دوستای خانوادگی قدیمی که چندین و چندساله باهم دوستیم و چندساله دخترش به خاطر شوهرش لندنه و هرازگاهی برای پایان نامه وکارای درس و دانشگاش میومد اینجا و همومیدیم و... بعد مدتها باشوهرش اومدن ایران و بعدشم میرن که بمونن و دیگه چندسال یه بار میان بجای چندماه یه بار...
در مقابل بطور یهویی مادرشوهر م خاله امیرحسین و دومادهاشون قرارمیذارن دقیقا توهمون روز برن ماکو.
الان باید چیکارکرد بنظرتون؟؟
هم مهمونی دوستامونو نمیشه بهم زد و جلوعقبش کرد،هم مسافرتو....
اولش عصبانی شدم و کنترلمو ازدست دادم. یکم صدام و لحنم عوض شد با امیر.
خونه مامانم اینا بودیم، من بودم وامیروستاره. تااخرشب فکراموکردم ،دیدم واقعا نمیشه کاریش کرد. اخرشب که اومدیم خونه خودمون به امیر گفتم حالا که نمیشه هردوطرف رو یکم تغییر داد، خودت تصمیم بگیر چیکارکنیم. منم جلوی هرکسی که بخوادمخالفت کنه وایمیستم. تو فقط راضی باش از انتخاب بقیه ش با من.
هنوز تصمیم گرفته نشده،میگم بهتون کدوم راهو انتخاب میکنیم! منتظرباشید!!
باشروع ماه رمضوو ٬پا درد امیرم شروع شد... گوشه کردن ناخن پاش داشت عذابش میداد. میدونستیم باید جراحی بشه٬ گفتیم بذاره برا بعد ماه رمضون که دل غشه نگیره و .... ونگیریم!!
ارثی بوذ٬ باباشم داشته این مشکلو٬ دوبارجراحی کرده تا خوب شده. ناخن از بغل شرومیکنه به رشد ومیره زیر پوست و گوشت و...
هفته پیش شنبه یکشنبه بود ساعت ده وخورده ای بود که پاشدیم بریم بیمارستان محب. گفت الان اورژانس بازه وکلینیک فردا هشت صبح زنگ بزنید.زنگ زدیم٬واسه شنبه وقت داد که بریم پیش دکترمنوچهری واسه عمل
از اونطرف مادرشوهرم یه دکترمعرفی کرد که خیلی تعریفشو شنیده بود و... زنگ زدیم به اون گفت چهارشنبه ساعت نه شب اینجا باش!
گفتیم چهارشنبه رومیریم اینجا٬ شنبه م بیمارستان٬ بالاخره پیش یکی میره واسه عمل دیگه...
چهارشنبه شد٬ شب رفتیم دکتر٬مادروپدرش هم اومده بودن. قراربود یه ویزیت ساده بشه٬ ولی کشیده شد به عمل...
خیلی بد بود خیلییی٬امپول بی حسی رو که داشت میزد٬ کمر امیرم از رو تخت بلند شد طفلکی از زور درد...
خیلی خودمو کنترل کردم گریه نکنم بادیدن امیر تو اون حالت...موفق هم شدم البته. پدرشوهرم به زوووور منو برد یه گوشه دور از اتاق امیر حسین نشوند.
طفلک فقط گاز میگرفت لبشو و کمرشو بالا پایین میبرد از درد. الهی بمیرم براش خیلییی دردکشید.
کارش تموم شد. منتظر تموم شدن سرم بودیم.حالم بد بود ضعف کرده بودم. پای امیرو نمیتونستم نگاه نکنم...
ماپرشوهرم حواسش بود و رانی گرفته بود برا امیر،یه دوتا قلپ منم خوردم.
اومدیم خونه مادرشوهرم. چای خوردیمو و اومدیم خونه خودمون.
اشکم دم مشکم بود ولی برا روحیه امیرم نمیتونستم گریه کنم. همین مونده بود اون با اون حال و دردش بخواد منم اروم کنه. یکم اومدم اشپزخونه به هوای جمع کردن و... نشستم رو زمین،یکم نفس عمیق کشیدم و سعی کردم پر انرژی باشم .
جای پای امیرو رو تخت درست کردم و قرصاشو دادم و خوابیدم.
باهر غلت امیر از جا میپریدم. یکم درد داشت.
فرداش باهمون پا رفت شرکت. برای نمایشگاهشون باید دنبال کاراشون بودن که مسؤلیت این کارام با امیرحسین بود.
پنجشنبه مامان اینا اومدن.
جمعه پدربزرگ و دایی و خاله امیر اومدن. خاله منم زنگ زد.
شنبه یکشنبه م بود که عمه نسرینم زنگ زد و سراغ احوال گرفت.