به نام خدایی که در این نزدیکیست...

روزنوشت های کوتاه من!

به نام خدایی که در این نزدیکیست...

روزنوشت های کوتاه من!

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

الان دیگه وارد روز پونزدهم شهریور شدیم... سالگرد عروسی مون. دقیقا یک سال پیش همچین شبی ما وارد خونه مون شدیم و باهم قول و قرارایی بستیم....

خبدیگه از اونجایی که یک سال گذشت و اومدن این گردوخاک، خونه تکانی رو برامون واجب کرد.

پنجشنبه که امیر اومد خونه،و من دروضعیت قرمز به سر میبردم،دید خونه همچنان درهمان وضع هست! گفت بیا جمع وجورکنیم واشپزخونه بشوریم و تمیزکاری کنیم. خداییش خسته شدییم ولی خونه برق افتاده بود! خصوصا پرده!

شب قبلش امیرحسین عدس پلو درست کرده بود عاااالی!نهارم همونو خوردیم! شام مادرشوهری کشک بادمجان دادن برامون به همراه کتلت و سالادکلم وسبزی و...! (دلش به حال امیرحسین سوخته بود !!که کار کرده بود!)

جمعه هم تا بلندشدیم از خواب و ...ساعت ۱۲بود صبحانه خوردیم! امیرباید میرفت پایین طلق در پارکینگ میزد به همراهی پدربزرگ و همسایمون!

اومد بالا ساعت سه بود. مامانم زنگ زده بود بگه شام بریم خونه شونامیرگفت شمابیاید اینجا! و قبول کردن!!

افتاده بودیم رو دوور تند!! تازه قول داده بود به مامانش که نهار بریم اونجا! وضعیتی بود برا خودشااا.

به هرزحمتی بود سریع رفتیم وبرگشتیم. و خرید کردیم و تاساعت ۷-۷:۳۰ مرتب کردیم خورده ریزا رو.

بیست دقیقه به هشت بود که رسیدن مامانم اینا. به مادرشوهرمم گفتیم بیان با بچه ها ولی نیومدن به دلایلی(کباب و کوهسار)

مامانم اینا محرکی بودن واسه تموم شدن کارای ما!!

وقتی دیروز بعد مهمونی از خونه خاله ش،وارد خونه میشی و جز خاک چیزی رو نمیبینی...

وقتی پریروزش خونه رو جارو گردگیری کردی و دوباره از اول باید انجام بدی همه ش رو...

وقتی خدا باهات لج کرده!

وقتی میری تو فاز بی اعصابی اخرشب!

فقط با دلداری و صحبت های شوهرت اروم میشی.


دیشب یه شب خاص بود،همراه بغضم،میخندیدم و شادی میکردم. 

بماند که دیر رسیدیم، به امیر گفتم فقط منتظرم عروسی مسعود(دوس تصمیمی ش!) بشه... چنان دیر کارامو میکنم که دیربرسی!

البته خودمم گیر بودم. موهامو میخواستم سشوار کنم،یهو داغ کرد سشوار و بصورت خودکار(!) خاموش شد سشوار!!!

نصف موهام سشوارداشت و لخت بود نصف دیگه ش وز و فر!

هیچی دیگه اتومو رو زدم به برق! اتو کردم . صاف شد ولی خب پایینای موهام سیخ سیخ. دیدم خیلی ناجوره،بابلیس فر رو زدم به برق. اینقد سر موهام اعصابم خورد بود که پشت موهامو نکشیدم اصلا. امیر که اومد و دید پشت موهام صافه دوطرف بغلش فر، گفت زشته و یاهمه رو فر کن یاهمه رو صاف.

هیچی دیگه دادم به امیر که پشت موهامو فر کنه... و از اونجایی که مردا هیچگونه استعدادی در این کارا ندارن،داغون فر شد موهام!

خلاصه که هشت راه افتادیم بالاخره وهشت ونیم رسیدیم!خداروشکر خلوت بود نسبتا.

وارد سالن شدم. فقط ریحانه رو میدیدم، یهو صدای مامانش اومد به گوشم: سلام فرناز جان.... و فقط سرچرخوندم و دیدمش و بغلش کردم و زدم زیر گریه.... مامانش میگفت گریه نکن ارایشت خراب میشه و... اومدم دور ریحانه و پیش دوستاش که حلقه زده بودن وایسادم و دست زدم براش،یهو که چرخید ،وسط رقصیدن،منو دید... اومد جلوو بغل و... گفتم خیلی نااز شدی ریحان. گفت مرسی چرا اینقد دیر اومدین؟ و....

تصور ریحان تو جایگاه عروس برام خیلی سخت بود،ولی خداروشکر خیلی ناز شده بود..

بعد ریحانه نوبت دیدن سارا بود! شوکه شدم از دیدنش،یه سری خیلی کوتاهم تو بغل اون گریه کردم!

رقص تمام شد! خلعتی های خانواده عروس به خانواده دامادو ریحان داد همراه با چاشنی رقص!

یکم که گذشت و با سارا ومهسا وسیمین حال واحوال کردیم دلم طاقت نمیوورد ،رفتم پیش ریحان تو جایگاه عروس!

یکم حرفیدیم و از سختیای روز عروسیش گفت و خستگیاش و... یکم از فامیلاشون که میشناختمو دیدم و سلام علیک و... زهرا زنگ زد! بصورت کاملا یهویی ساعت ۳ زنگ زدم به زهرا و گیر دادن که بریم امشب عروسی ریحان و....  راضی شد که بیاد! بماند که برنانه اومدن زهرا و شوهرش ،خودش یه پسته(!)، مهم این بود که اومدن و ریحان از دیدن زهرا جیغ نسبتا خفیفی کشید تو جایگاه!!!

القصه که دوست ماهم عملا به مرغا پیوست!

اخرشب با اس ام اس محجورانه من به امیر، قرارشد بریم دنبال عروس!

تو راه ما وزهرا اینا و دوستای اقا سخودمونو خفه کردیم ازبس بوق زدیم!! 

رسیدیم خونه . کمی تاقسمت زیادی معطل شدیم تا وارد خونه بشیم! تاگوسفندو سر ببرن و فیلم و دست به دست و.... همیشه از شهرکا بدم میومد بخاطر اینجور مقرراتش! 

یه سر رفتیم خونه شون و حرفای اخرباریحان و وخدافظی با مامان وباباش و....

بابای ریحان حرف خوشگلی زد،گفت: ایشالا همیشه وهمه جا همینطور دوست بمونید و پشت هم باشید وهمو تنها نذارید. چون تنها کسایی که با ادم میمونن فقط دوستا هستن.فامیل ممکنه ازهم دور شن ولی دوستا ول نمیکنن همو....(مضمونش این بود..!)

به پایان امد این دفتر،حکایت همچنااااااان باقیست!

انشاالله که زندگی خوب وخوشی رو سپری کنن زیر سقف خونه شون و زیر اسمون خدا و درپناه لطف خدا.

تموووم شد....

بالاخره شب عروسی بهترین دوستمم رسید!

هم براش فوق العاده خوشحالم هم برا خودم ناراحت...

اخه اون موقع که عقد بود چندوقت به چندوقت باهم میحرفیدیم و تک وتعریف میکردیم. حالا که دیگه مشغله ش زیاد شده و معلوم نیست کی به کی صدای همو بشنویم!

بهترین دوست زندگانی م، امیدوارم روزها وشبای خوب و خوش و شادی رو تو خونتون سپری کنید و خوشبخت باشید.

خیلی دوست دارم اولین نفر تو سالن باشم ولی نمیشه گویا...ایشالا همسر جان بتونن زودتر بیان خونه که حرکت کنیم.

جای زهرا هم خیلی خالی میکنم!! امیدوار اشنا ماشنا زیاد ببینم!

با ارزوی خوشبختی مضاعف!

+ خیلی سعی کردم متنی بنویسم که وقتی دوباره میخونمش اشکم درنیاد! ولی اون چیزی که تو دلم بود رو ننوشتم ریحون...اینقدام بی سواد نیستم! و بلدم درست حسابی و منظم قافیه بندی کنم!ولی بغضم اجازه نمیده....

بالاخره خواهر چندین وچند سالمه دیگه...میخوام تو لباس عروس ببینمش....

+خدایا توانی بهم بده دیدمش نزنم زیر گریه!